آمپول را من خوردم کمپوت را شما...!

پشه هاي بلتا و هواي گرم دشت عباس. دلمان هواي کمپوت کرده بود فکرمان را روي هم ريختيم و قرار شد رحيم خودش را به مريضي بزند و ببريمش بهداري گردان و امدادگر گردان که به او دکتر مي گفتيم و مجوز خروج کمپوت از تدارکات دستش بود را سرکيسه کنيم. زير بغلش را گرفتيم و در حالي که پاهايش را به زمين مي کشيد به چادر بهداري برديم. دکتر پايش را کرد توي يک کفش که حتما بايد آمپول بزند و رحيم هم که فکر اين جايش را نکرده بود هر چه زاري کرد افاقه نکرد، سر برانکارد را گرفتيم و در حالي که از چادر بيرون مي رفتيم به چشم ابروي رحيم نگاه مي کرديم که مي خواست بفهماند کمپوت يادمان نرود به دکتر گفتيم :-ببخشيد رحيم چيز ديگري احتياج ندارد.
گفت: مثل چي گفتم: قرصي، کمپوتي دکتر گفت: نه خير ولي خوب اگر اصرار داريد ۲ تا کمپوت مي نويسم برويد بگيريد با برانکارد به تدارکات رفتيم و کمپوت ها را گرفتم يکي را من برداشتم و ديگري را رضا، رحيم را هم روي برانکارد گذاشتم و فرار کرديم. رحيم لنگ لنگان دنبال ما مي دويد و مي گفت: نامردا آمپول را من خوردم کمپوت را شما...!

+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۳ ساعت توسط روح اله
|
سلام به همه الا انقلاب فروش...