اشعار و مراثی شهادت جواد الائمّه علیه السلام شعر شهادت جوادالائمه علیه السلام 19
«التهاب عطش»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون كه از جفا
مسموم كرد زاده ى خير المآب را
تنها نه جان من كه از اين شعله سوختند
جان رسول و فاطمه و بوتراب را
پى مى برد به سوختن جسم و جان من
هر كس كه ديده سوختن آفتاب را
اى آنكه التهاب عطش را شنيده اى
بنگر به عضو عضو من التهاب را
افكنده است شعله به جان من و هنوز
از من كند دريغ يكى جرعه آب را
من مى كنم به العطش از او سوال آب
او مى دهد به هلهله بر من جواب را
يارب تو آگهى كه براى بقاى دين
بر جان خريده ام اين مستم بى حساب را
جان مى دهم به غربت و عطشان كه خون من
تضمين كند تداوم اسلام ناب را
باشد ز فيض دوستى ما اگر به حشر
آسان كند خدا به (مويد) حساب را
«جواد بن الرضا»
در ميان حجره يارب كيست غوغا مى كند
شكوه زير لب ز بى رحمى دنيا مى كند
ز آتش زهر جفا چون شعله مى پيچد به خود
دود آهش روز را چون شام يلدا مى كند
خاك عالم بر سرم گويى جواد ابن الرضاست
كز عطش مى سوزد و خون، قلب زهرا مى كند
آب را مىريزد آن بيدادگر روى زمين
هر چه آب آن تشنه لب از او تمنا مى كند
در سنين نوجوانى همچو زهرا مادرش
جان شيرين را به راه دوست اهدا مى كند
تا بپرسد حال آن پهلو شكسته در جنان
از پى ديدار او خود را مهيا مى كند
تشنه لب با قلب سوزان جان به جانان مى دهد
قاتلش جان دادن او را تماشا مى كند
شد دل (ژوليده) خون از داغ جان فرساى او
كز غمش اشعار او خون در دل ما مى كند
«چشمه ى جود»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون كه از جفا
مسموم كرد زاده ى ختمى ماب را
افكنده است شعله به جان من و هنوز
از من دريغ مى كند يك جرعه آب را
من مى كنم به العطش از او سوال آب
او مى دهد به هلهله بر من جواب را
جان ميدهم به غربت و عطشان كه خون من
تضمين كند تداوم اسلام ناب را
پى مى برد به سوختن جسم و جان من
هر كس كه ديده سوختن آفتاب را
باشد ز فيض دوستى ما اگر به حشر
آسان كند خدا به مويد حساب را
«آواى غربت»
هر دم هزار نوبت جان از بدن برآيد
تا آه سينه سوزى از قلب من برآيد
بس كوه غصه بردم بس خون دل كه خوردم
گويى كه از لبم خون جاى سخن برآيد
از بس كه يار قاتل سوزم نهفته در دل
ترسم كه جاى آهم دود از دهن برآيد
ديگر نمانده هيچم تا كى به خود پيچم
اى مرگ همتى كن تا جان ز تن برآيد
امروز بين حجره فردا كنار كوچه
آواى غربت من از اين بدن برآيد
نيكوست زهر دشمن در راه دوست از من
هم سوختن به آتش هم ساختن برآيد
از بس كه رفتم از تاب از بس تنم شده آب
بر من صداى فرياد از پيرهن برآيد
نبود عجب كه بر من هنگام دفن اين تن
خون در لحد بجوشد سوز از كفن برآيد
جانسوز شعر(ميثم) خيزد ز دل دمادم
مانند ناله اى كز بيت الحزن برآيد
«كشته محراب»
كان تقى خصلت جواد اهل بيت
آنكه در وصفش فرو ماند كميت
از هجوم رنجها خون شد دلش
همسر نامهربان شد قاتلش
همچو شمع كشته محراب شد
سوخت كمكم تا وجودش آب شد
سوختند از غم ولى الله را
با كه گويم اين غم جانكاه را
كز گل زهرا گلابى مانده است
پرتويى از آفتابى مانده است
وانكه با اسرار حق محرمتر است
عمر او از عمر گل هم كمتر است
دشمن او خار راهش مى شود
خانه ى او قتلگاهش مى شود
بسته بر رويش همه درها كنند
سايه بر جسمش كبوترها كنند
سلام به همه الا انقلاب فروش...